زندگی رازیه که باید کشفش کرد
تکه چوبی در کف اقیانوس پهناور افتاده بود.
تنها و افسرده و گلایه مند از خداوندکه این چه سرنوشتی است که به من دادی؟ گناه من در این سرنوشت چه بوده .
چرا من نباید یک درخت میوه باشم تا دیگران از میوه من بهنرمند شوند.
چرا من نباید یک درخت بزرگ سرو بشوم تا سایبان دو عاشق شوم تا به من تکیه دهند واز عشق هم به یکدیگر بگویند و شاد شوند و من نیز مسرور از شادی آنها
چرا من نباید درختی باشم که در بهار شکوفه های زیبا داشته باشد
چرا من نباید در تابستان به یک در خت باشکوه و زیبا تبدیل شوم
و چرا من نباید در پاییز رنگارنگ .
در فصل برگریزان خش خش خرد شدن برگهایم زیر پای لیلی و مجنون که باعث آرامش و تسکین دردش میشود نباشم .
این ها را بادلی شکسته و بغض آلود به خداوند گفت و از او گلایه کرد .
روزها سرگردان دستانش را به امواج آرام اقیانوس داده بود و آرام بود .
تا که یک روز چند مرغ دریای که خسته و بیجان و بی رمغ بودند بر روی تکه چوب نشستند. آنقدر ازبودن این تکه چوب خوشحال شدندو برای بودنش بارها از خداوند تشکر کردند .
وقتی که تکه چوب خوشحالی مرغان دریای را دید در دلش اتفاقی افتاد شور و شعفی در دلش به پا شد آسمان و دریا حالا با او همنوا شده بودند .
حالا فهمیده بود که او نیز رسالتی دارد .
از آن پس مرغان بیشتری بر روی او مینشستند و تکه چوب با گرمی از آنها استقبال میکرد
-----------------------------------------------------------------------------
(زندگی رازیه که باید کشفش کرد )
خوشبختی در نگاهی که ما با ذهنیت خود میکنیم نیست .گاهی باید برای خوشبختی ساده تر زیست .
ساده تر فکر کرد.
مقایسه کردن با دیگران کاری بس نابجاست .
تکه چوب فقط با تغییر دیدگاهش درهای خوشبختی و شادمانی را برای خود باز کرد و نیز رسالت خود را پیدا کرد
باشد که ما نیز چنین کنیم
موفق باشید
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان های آموزنده و مطالب جالب ، ،